من برگشتم
سلام دوستای خوبم
ممنون که فراموشم نکردین ، یه مدتی درگیر بودم ولی دلم واسه دنیای مجازی و شما دوستای گلم تنگ شده بود
دوباره برگشتم ...
چاره چیه باید حالا حالاها تحملم کنین من که به این زودی دست بردار نیستم...
با کمی یا خیلی تاخیر سال نو رو به همه دوستای گلم که نتونستم بهشون سر بزنم تبریک میگم
میدونین 29 اسفندم تولدم بود (۱ ساعت مونده به تحویل سال) حتی یه پست واسه تولدمم نتونستم بذارم...
بگذریم ، حالا که یکسال دیگه بزرگتر شدم میخوام در مورد خاطره باهاتون صحبت کنم (البته نه خاطره خانوم منظورم خاطرات بود).
میدونم همتون خاطرات شیرین و تلخ تو زندگی زیاد دارین که البته امیدوارم شیریناش خیلی بیشتر از تلخاش بوده ولی تلخاش و بندازیمش دور میخوام در مورد شیریناش صحبت کنم...
ولی خوب حالا که خاطره منو میخونین اگه دوست داشتین تو قسمت نظرات شمام یکی از خاطرات شیرینتونو برام بذارین...
-----
این خاطره حدوداً برمیگرده به 3-4 سال پیش ، شرکت ما یه ساختمان مخروبه ای رو خریداری کرد و قرار شد به جای تخریب ساختمان اونو بازسازیش کنیم...
مدیر عامل کلیدای ساختمان رو به من داد و قرار شد یکی از همکاران به من کمک کنه تا بریم نقشه فعلی ساختمان رو برداشت کنیم تا بعد دوباره طراحی بشه و پلان داخلی و نمای ساختمان رو تغییر بدیم. منم به اتفاق همکارم به ساختمان رفتیم و خوب با یه ساختمان مخروبه که در و پنجره هاش شکسته بودن و برق و آب و همه این امکاناتشم قطع بود مواجه شدیم یا بهتر بگم "خانه ارواح"
اون روز ما از ترسمون حتی از پله های ساختمان هم که 4 طبقه بود نتونستیم بالا بریم چون واقعا ترسناک بود و صدای در و پنجره های شکسته که با وزش باد به هم میخوردن واقعا اونجارو به یکی از اون خونه های ترسناک تو فیلمها تبدیل کرده بود...
اون روز گذشت و من اینو با چندتا از دوستام در میون گذاشتم و حدس بزنین چه تصمیمی گرفتیم...
بله یک شب بریم و اونجا بخوابیم (یعنی یه پارتیه حسابی از وحشت)
خلاصه 4 نفری یک شب نیمه خنک (اگه اشتباه نکنم فروردین یا اردیبهشت ماه) تصمیم گرفتیم بریم و اونجا بخوابیم جالب ایجاست که قبل رفتن چون اونجا پر از گرد و خاک بود رفتیم تا چند متر پارچه برای زیر انداز بخریم ، به پارچه فروشه گفتیم جند متر پارچه میخوایم که از همه ارزون باشه اونم اسرار داشت که خودمون پارچه رو انتخاب کنیم و بگیم برای چه کاری میخوایم منم به شوخی گفتم خانومم داره کلاس خیاطی میره پدرم درومده از بس پارچه خراب میکنه میخوام ارزونشو بخرم تا کمی رابیوفته ...
خلاصه چشمتون روز بد نبینه رفتیم اونجا و بچه ها شروع کردن به تعریف از جن و موجودات خیالی و حتی یکی میگفت معمولاً اینجورجاها معتادا شبا میان میخوابم و این باعث میشد با هر صدایی که از درو پنجره ها میومد تا مرز سکته کردن پیش میرفتیم...
اما خوب کم نیاوردیم درسته حتی 1 ثانیه نتونستیم چشمامونو رو هم بذاریم ولی خوب تا صبح موندیمو بعدشم تصمیم گرفتیم تا ما باشیم و از این غلطا نکنیم...
-----
شرمنده سرتونو درد آوردم
...I Love God